ساعت ۴ صبح است
خوابم نمی برد. بابا نمازش را خوانده و من طبق معمول با صدای اذان بابا بلند شدم. به دیروز فکر می کنم. به اینکه دو نفر آدم از آسمان افتادند درست وسط زندگی من. یک شبی که بزم بود و ساز می زدم و می خواندیم. خیلی خندیدیم تا اینکه رفتند. برای یادگار فیلم خواندن و نواختن غلط غولوطمان را برایم فرستادند. هر بار می بینم یاد نوتهای درست غلطی می افتم که روی سه تار پیاده کردم. ناخنیکه شکسته…