موقعیت فعلی موقعیت "نمی دونم چه گلی به سرم بگیرم" ترین موقعیت زندگیمه. نمی دونم چکار کنم. دست به نقاشی می برم حسش نیست. دست به ساز می برم. با پایان آخرین آهنگ دوباره موقعیت چه کنم چه کنم از راه می رسه. بلاتکلیف.
زندگی زناشویی خیلی آسون نیست. مخصوصا با آدم مشهوری مثل محسن. سخته خیلی سخت. مخصوصا اینکه سالیان سال دستتون به هم نرسه. خوابهام میگن راه سختی پیش رو دارم. صبح هایی که خیلی خسته از خواب بیدار می شم. صبح هایی که هیچ برنامه ای ندارم. بلاتکلیفی مشکلش همینه. رو می آرم به نقاشی و موسیقی. می خوام محسن بهم پیانو یاد بده. دارم تمرین ساز می کنم برای روزی که می آم نمایشگاه و روزی که قراره توی اون…
باید برای دوشنبه وقت آرایشگاه بگیرم. موهام خوبه. فقط یه مانیکو پدیکور و یه ابرو. لباسم رو حاضر کردم و فقط مونده تابلوها رو ببرم گالری برای نصب. صبح پنجشنبه میرم موهام براشینگ کنم که خوب باشم برای نمایشگاه.
راستش دوجا دعوت به کار شدم و سورپرازم هم اینه که دعوتم کردند که تو یه محفل خصوصی ساز بزم. این مسایل داره زندگی من رو می سازه. زندگی روزمره ام رو. تمرین ساز. خریدایی که بتونم باهاش بعد دوسال برم سر کار. هفته بعد نمایشگاه نقاشیه و من کلی کار و برنامه ریزی کردم برای هفته های آینده. و البته تمرین اسپانیایی. می خوام آزمون بین المللی اسپانیایی بدم و سخت مشغول اسپانیایی خوندن هستم.
راستش این سوالیه که هر روز و هر دقیقه در موردش فکر می کنم. ازدواج با محسن کار سختی بود. نه اینکه محسن ایرادی داشته باشه. اما با خیلی آدم هایی که می شناسنش نمی دونستم چکار کنم. خودم یه آدم آکادمیک معمولی بودم و دستی بر هنر داشتم و کارایی که محسن برای من انجام داد و حمایتی که ازم کرد باعث شد که در حیطه های زندگی خودم موفق بشم. حالا تبدیل به آدم دیگری شدم. یک دختر…