هفته بعد با مامان می خوایم بریم خیاطی. شومیز مامان رو دوخته و انداره های من رو گم کرده. دوتا لباس دادم بدوزن. یک سارافون زمستونه و یک پیرهن تابستونه. شاید تولد بگیرم و بپوشمش.
اون زمانا که روزگار سختم بود همش می گفتم خدایا چشم باز کنم و ببینم دور و برم حالش خوبه و من هم حالم خوبه. همه چیز سر جاشه و ابر و باد و مه و خورشید و فلک برای من و تو دارن می چرخن.امروز چشمم رو باز کردم و دیدم اینجوریه. ما بردیم عشقم. ما بردیم.