خوابم نمی برد. بابا نمازش را خوانده و من طبق معمول با صدای اذان بابا بلند شدم. به دیروز فکر می کنم. به اینکه دو نفر آدم از آسمان افتادند درست وسط زندگی من. یک شبی که بزم بود و ساز می زدم و می خواندیم. خیلی خندیدیم تا اینکه رفتند. برای یادگار فیلم خواندن و نواختن غلط غولوطمان را برایم فرستادند. هر بار می بینم یاد نوتهای درست غلطی می افتم که روی سه تار پیاده کردم. ناخنیکه شکسته بود و «ناخنی« سه تارم مدام از انگشتم در می آمد. صفحه سه تارم که رنگش رفته از بس رویش مضراب گرفتم.
کتاب جدید خریدم. با مرجان دوره کتابخوانی داریم. قرار شده من هر بار دو تا کتاب به زعم خودمان »گوگولی« و حال خوب کن بخرم دوتایی بخوانیم. هر شب ده صفحه.
کتاب را دیروز دادم مرجان و پرسید کی وقت کردی کتاب بخری؟ انقدر که از بعد از عید سرم شلوغ است. هیچ هفته ای خالی نبوده و برنامه های سال جدید را دارم اجرا می کنم.
شبها با خواهر گپ می زنیم و روز شماری می کنم که برادر بیاید ایران و برویم کافه ویونا پنه بیف بخوریم. یا بریم لمیز موکا بدون خامه سفارش بدهم و مزهمزه اش کنم. برویم سینما یک فیلم خنده دار ببینیم تا رو به راه شویم.
امشب کتاب »پاییز فضل آخر سال است« از نسیم مرعشی را شروع کردم. سوگ و فراموشی. آن چیزی که دوسال از زندگی مرا گرفته و رهایم نمی کند.
امشب یا بهتر بگویم امروز صبح گفتم گنجشک ها که ذکر خداوند را می گویند و جیک جیک می کنند دلنوشته ای بنویسم به یادگار از روزهایی که خاکستری می گذرد.