Personal Blog
Blogging

چند وقت مانده به عید

عید نوروز برای من خیلی عزیز بوده و هست. تحول خوشگلی که از ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند تا راس ساعت معین زمین از نقطه ای خاص بگذرد و در مدارش به خورشید نزدیک تر شود و وارد فصل بهار شویم.

این نقطه که گاهی صبح است و گاهی ظهر و شب و حتی نیمه شب همه کاینات را درگیر خودش کرده. همه کاینات از ننه سرما تا عمو فیروز به صف می شوند تا آن شکوفه صورتی یا سفید سر موقع باز شود و وای به حال و روزش که سرما شکوفه های تازه باز شده را به اصطلاح ما بزند.

هر سال یک ماه مانده به عید، بابا گونی های خاک برگی که از پارسال درست کرده را می ریزد توی باغچه، یک سر به بازار گل می زنیم تا بابا بنفشه و پامچال و شمعدانی بخرد، با کمی خاک تازه که بریزد توی باغچه و باغچه را آجر چین کند و ابزار باغبانی اش را بیاورد و گل های بنفشه را دور درخت خرمالو، گل های پامچال را دور درخت شاتوت و شمعدانی ها و ناز بنفش و ناز فرانسوی را در طول باغچه بکارد. درخت خرمالو و شاتوت را هرس کند، درخت گردو را طوری هرس کند که گوشه حیاط را بپوشاند و سر با آسمان بگذارد.

گلدان های بوگونیا را از داخل گلخانه بیاورد بیرون و بچیند دور تا دور لبه باغچه با برگ انجیری ها یک در میان.

خاک گلدان های توی خانه را عوض کند و بونسای خوشگل من را بیاورد بگذارد گوشه باغچه تا آخ نگوید اینقدر که این درختچه حساس است.

مامان پرده ها را جدا می کند تا بدهیم خشکشویی و هر سال می نالد که فرش ها را باید بدهیم بشورند و دیوار رنگ می خواهد و کارگر خوب گیر نمی آید. آشپزخانه را می ریزیم بیرون و می شوییم و جابجا می کنیم. تا قبل از این کارگر می آمد دیوار ها را دستمال می کشید و شیشه ها را می شست و حیاط را آب و جارو می کرد و پله ها و نرده ها را تمیز.

برای من عید از اواسط اسفند شروع می شود.

سبزه عدس می اندازم و یادم می ماند بدون آب نماند. عدس ها را می ریزم کف کاسه مسی از جهاز مامان. رویش را پارچه می کشم و هر روز نمناکش می کنم تا عدس ها ریشه و جوانه بزنند. تا عید عدس ها قد می کشند تا بروند سر سفره هفت سین.

یک سر می روم بازار تجریش و دور می زنم و عکس می گیرم و شمع و سنجد می خرم. تخم مرغ های رنگ شده از سال های قبل را از قفسه در می آوردم.

سفره قلمکاری که از بازار نقش جهان خریدم را پهن می کنم. تصمیم می گیرم امسال ظرف میناکاری که آن ها را هم از همانجا خریدم بگذارم پای هفت سین یا بستنی خوری های مامان.

امسال دیدم دارد تکراری می شود و رفتم چند کاسه گل سرخی کوچک خریدم که مامان آبگوشت خوری اش را توی جهازش دارد.

شب عید بابا سمبل و لاله می خرد و می گذاریم توی ساختمان. لباس نو می پوشیم تلویزیون را روشن می کنیم تا برنامه شب عید بیاید.

بابا اسکناس نو می گذارد لای قرآن ولحظه تحویل سال قرآن باز می کنیم و من و بابا و مامان قرآن می خوانیم تا توپ مروارید را در کنند و من دلم می خواهد آن لحظه فقط قرآن بخوانم.

اشک می ریزم به پهنای صورت و از خدا می خواهم تا سال دیگه این موقع همه سالم باشند.

بابا و مامان دو رکعت نماز می خوانند و تلفن ها شروع می شود. اول تصویری از خارج و بعد دایی و عمه و عمو و دوست و آشنا.

این وسط ها بابا لای قرآن را باز می کند و عیدی ها را بر می داریم.

دو ساعتی به تلفن مشغول می شویم و بعد انگار تخم آدمیزاد را ملخ خورده توی شهر.

شهر ساکت و خلوت و اثری از دستفروش ها نیست.

پارسال از دستفروش های لر شیره سفید و سیاه و سمنو خریدیم. مامان مخصوصا سمنو رو اصرار دارد حتما دم عید بخرد و می آید خانه یک لقمه با نان سنکگ می خورد و از همان موقع عیدش شروع می شود

پ.ن. این عکس را من با رنگ روغن کشیده ام و نمی دانم اهدا کرده ام به چه کسی.

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *

Back to top