مساله اینه که اصولا برای از خواب بیدار شدن باید یک انگیزه ای داشته باشی.
من نداشتم.
من و دنیا دو طرف یک جنگ. من گلادیاتور بودم و دنیا مسلح به همه ابزارهای جنگی. فقط فکر می کردم هر لحظه ممکنه توسط دنیا خورده بشم.
مطلقا هیچ انگیزه ای برای صبحام نداشتم.
داستان این 23 سال مدام برام تکرار می شد. من چه کردم. اون چه کرد. مدام تکرار و تکرار و تکرار. هنوز هم تکرار می شه.
ولی من سوگ رو گذروندم. سخت بود ولی گذشت. مثل یک تریلی از زندگی ام رد شد.
زنگ زدم به مربی ورزشم. زهرا جان خبری ازت نیست. گفتم شیما زده شدم از ورزش. از همه چیز. همه ارزش هام.
امروز رفتم کلاس زبان اسم نوشتم. گرامرم ضعیف بود. اون وسط مسطا اسمم رو نوستند و قراره برم کلاس زبان.
خیلی خوبه که از ضعف هام می تونم بنویسم. خیلی خوبه که قراره توسط دنیا خورده نشم. این خیلی خوبه.
همیشه می گفتم داستان من اینجوری تموم نمی شه.
نشد.